گفت‌وگو

 

بخشي از خاطرات استاد حسين لرزاده

 

گلچين آثار و تصاوير استاد حسين لرزاده را مي‌توانيد اينـــــــــــجا مشاهده كنيد.

 

به نزديكي‌هاي بازارچه نايب‌آقا كه رفتيم، هفت-هشت ساله بودم، اسباب و اثاثيه را بار درشكه و گاري كرده بوديم و آمده بوديم به محل جديد. خانه سابقمان ديگر كفايت نمي‌كرد، برايمان كوچك شده بود و محتاج جاي وسيع‌تر بوديم. پدر چندان مايل نبود اما، دور و بري‌هاي پدرم كه همان شاگردانش بودند، اصرار كرده بودند. قبلا در قلمستان بوديم؛ ضلع جنوبي قلمستان، ‌نزديك باغ حاج عبدالصمد. از همان‌جا بود كه خانه ما، محل آمدوشد فراوان بود. شاگران پدر مي‌آمدند و مشق معماري مي‌كردند. از علي مازندراني گرفته تا استاد مهدي‌خان.

حاج‌رضا هم مي‌آمد، استاد حسين ينگه‌دنيايي هم بود. استاد رجب معمار، استاد علي گروله، استاد مهدي دايي‌علي، استاد ابوالقاسم آب‌باريكه، استاد مهدي همداني، استاد اكبر و استاد ميرزا هم مي‌آمدند.

خانه جديد، محل وسيع‌تري بود؛ باغچه‌هايي با كاج‌هاي بلند و حوضي كه براي من وسعت يك دريا را داشت. اتاق پنجدري بزرگي هم داشت و باز همان آمدوشدهاي محله قلمستان. ديگر به سن و سالي رسيده بودم كه راهي مكتب شوم و شدم. يعني پدرم مرا راهي كرد؛ راهي مكتب ميرزا حسن.

بد آدمي نبود و اگر اخم‌هايش را در هم نمي‌كشيد و جذبه نمي‌داشت، بچه‌ها از سر و كولش بالا مي‌رفتند. مي‌آمد كنار ديوار مي‌نشست، روي پوست تخت و جلوي دستش ميزچه‌اي بود كه كتاب‌هايش را رويش مي‌گذاشت و يك چوب بلند در كنار دستش. بچه‌ها هم تشكچه مي‌آوردند و زيرشان پهن مي‌كردند و مي‌نشستند دور تا دور.

ميرزا حسن، مكتبش دكاني بود نزديك چهاراه حاج‌رضا، از خانه ما زياد دور نبود. شش-هفت ماهي كه آنجا رفتم، نوبت مدرسه شد؛ مدرسه‌اي در پشت گذر مهدي‌خان. اين مدرسه از تلفيق سه مدرسه به وجود آمده بود: افتتاحيه، شرف و احمدي.

مدرسه بزرگي بود با كلاس‌هاي فراوان. مديرمان آقاي مستوفي بود و ميرزا عباس‌خان هم ناظم‌مان. وسط حياط مدرسه حوض بزرگي بود. حياط مدرسه هم بزرگ بود، با درختان سر به فلك كشيده كه سايه مي‌انداختند وسط حياط و حوض. سالي چند بار آب حوض را مي‌كشيدند. آب حوض، اغلب سبز بود، انگار كه ته حوض خزه بسته باشد. اما عيد كه مي‌آمد و مي‌رفت و بعد از 13 كه دوباره به مدرسه مي‌آمديم، آب حوض نوشده بود؛ آب زلال و صاف با ماهي‌هاي قرمز بزرگ. همه چيز بوي تازگي مي‌داد به جز همان تركه‌هايي كه هميشه در پاشويه حوض بود.

تركه‌ها از درخت بهْ بودند و انار، و فقط براي زهر چشم گرفتن. كمتر اتفاق مي‌افتاد كه كسي را بزنند. تنها، حضور تركه‌ها در پاشويه، هشداري بود به بچه‌ها و بچه‌ها هم حساب كار خودشان را مي‌كردند.

كاسب‌ها هم همه بازرس آقاي مستوفي و ميرزا عباس‌خان بودند. اگر لباسي پاره، سري شكسته و يا دعوايي مي‌شد، توسط كسبه به مدير و ناظم مي‌رسيد. شاگرد خطاكار وقتي به مدرسه مي‌رسيد، احضارش مي‌كردند و جرمش را به او مي‌گفتند و بعد نوبت مي‌رسيد به چوب و فلك. پا را مي‌بستند به فلك و فراش‌ها دو طرفش را مي‌گرفتند. پاهاي بچه به هوا بود و بچه در التهاب. جرمش را مي‌خواندند و فراش ديگري آماده تركه‌زدن مي‌شد. تركه كه هوا مي‌رفت سر و كله مدير پيدا مي‌شد. دوان‌دوان مي‌آمد. مي‌آمد و ضامن شاگرد خطاكار مي‌شد و شاگرد را به ضمانت مدير مي‌بخشيدند. بچه، ديگر حساب كار خودش را كرده بود و مدير هم محبوب مي‌شد. چند كلاسي كه خواندم، ديگر توان آن را داشتم كه طرح‌ها و نقشه‌هاي پدر را آماده كنم. رسم‌كشي، گره‌كشي و هندسه و نقاشي را تا اندازه‌اي مي‌دانستم و ديگر ‌كلاس آخر دبستان برايم مفهومي نداشت.

نوبت دبيرستان كه شد، رفتم مدرسه سلطاني، سر پل اميربهادر. اميربهادر از اعيان محله بود و سردار جنگ. دوره متوسطه را چند سالي آنجا ماندم. 16-17ساله كه شدم، پدر پيشنهاد كرد تا با ساير معماران، شب‌ها مشق معماري كنم. مادر مخالف بود. اما، پدر پيشنهادش را كرده بود و من شب‌ها مشغول مشق معماري شدم.

علاقه من به آنجا كشيد كه سر از شعبه مجسمه‌سازي مدرسه كمال‌الملك درآوردم. يعني پدر را راضي كردم كه بروم مدرسه كمال‌الملك و آموزش ببينيم. اصلا يك نوع دلواپسي داشتم. انگار هيچ چيز راضيم نمي‌كرد.

پنجه‌هايم انگار مي‌خواست چيزي مثل گل و خاك را بفشارد و به چيزي شكل بدهد كه نمي‌دانستم چيست. شايد يك مجسمه و يا چيز ديگري، فقط نوعي جوشش در درونم احساس مي‌كردم.

اما، چند وقتي آنجا نمانده بودم كه مجبور شدم مدرسه را ترك كنم. بعضي‌ها زير گوش پدرم خوانده بودند كه مجسمه‌سازي اشكال دارد و پدرم هم پذيرفته بود.

سيد در همسايگي ما بود و كارش نقاشي؛ كارگاهي هم داشت در خيابان ناصريه (ناصرخسرو)، خيابان ناصريه، شش دروازه داشت.

دروازه اول در ميدان توپخانه و سه دروازه در كمر خيابان كه به اندرون وصل مي‌شد و پشت آن جلوخاني بود به نام حاجب‌الدوله. از جلوي دروازه، در اندرون غرب خيابان ناصريه تا ميدان جلوي شمس‌العماره، دكان و مغازه‌اي وجود نداشت و هر دو طرف خيابان طاق‌نما بود.

اولين كار نقاشي‌ام، ‌سيد را به حيرت انداخته بود. فكر نمي‌كرد كه چيزي از نقاشي بدانم و تازه اول كارم است، اما خيلي بيش از توقع سيد، نقاشي مي‌دانستم. بعد پيشنهاد تذهيب كرد، از تذهيب چيزي نمي‌دانستم، اما سيد به من آموخت و كار را از «طلارس» شروع كرد. نقاشي را كه مي‌كشيديم، مي‌برديم و مي‌گذاشتيم توي طاق‌نماها و روي تابلوهاي نقاشي و ما مي‌نشستيم روي سكوي كنار كارگاه و چشم مي‌دوختيم به راه‌آهن اسبي كه مي‌رفت تا گلوبندك و برمي‌گشت و آدم‌ها كه با لباس سرداري بودند و لباده و بعضي‌ها هم «مرادبگي» به تن داشتند و به پا گيوه ملكي، كت و شلواري هم بود. خيابان خلوت بود و آمدوشد چنداني نداشت. آسمان هم، عين لاجورد حتي مي‌شد ستاره‌ها را هم ديد و آفتاب مثل «طلارس» تذهيب پهن مي‌شد روي زمين و اگر صدايي مي‌آمد، صداي سم اسب‌ها و چرخ درشكه‌هاي قرمزرنگ بود با آفتابگير سياه و شايد صداي ضربه شلاق درشكه‌چي.

همين ايام بود كه كودتا شد. از مدتي پيش، زمزمه‌اي در شهر پيچيده بود و حالا قشون نظامي از كاروانسرا سنگ راه افتاده بود به طرف تهرانو. به تهران كه رسيده بودند شهر را محاصره كرده بودند. سحرگاه بود و ما شبانه در كارگاه كار مي‌كرديم، يكباره خبر كودتا همه‌جا پيچيد.

مدتي كه از كودتا گذشت، خيابان ناصريه در طرح نوسازي افتاد و كارگاه ما از بين رفت و من ماندم با دلي پر شور و كارگاهي ازدست‌رفته.

رفتم پيش سيد، يعني مدتي بعد بود كه پيش سيد رفتم و اجازه خواستم تا كارگاه كوچكي براي خودم باز كنم. به سيد حرمت گذاشته بودم. برايم استادي كرده بود. اجازه‌ام داد.

مي‌بايست به كارهايم سر و سامان بدهم و تكليف خودم را مشخص كنم. همين بود كه طرف‌هاي مسجد مجدالدوله كارگاهي باز كردم و اسمش را گذاشتم نقاشخانه حسين لرزاده. سيدرسول هم همان طرف‌ها مغازه نقاشي ساختمان داشت. برايم سفارش تعمير تابلو مي‌آورد. مغازه سيدرسول، محل آمدوشد نقاشان قهوه‌خانه بود. حسين قوللر مي‌آمد و مدبر. حسين منفرد و علي قديري هم مي‌آمدند.

نقاشي‌هايشان را توي قهوه‌خانه‌ها مي‌گذاشتند و نقال روي اين نقاشي‌ها نقالي مي‌كرد. چهره انبيا و اشقيا را مي‌كشيدند. انبيا نوراني و مظلوم و اشقيا سيه‌چرده و ظالم.

صحنه‌هايي از زهر خوراندن امام هشتم و يا شهادت امام حسين(ع) و زنداني‌شدن امام جعفر(ع). از داستان‌هاي شاهنامه فردوسي هم مي‌كشيدند.

همين ايام بود كه پدر فوت كرد. يعني خواهرم آمد به دنبالم تا بروم پيش پدر كه مي‌خواهد مرا ببيند. پدر، ناخوش بود و حالا خواهرم رنگ‌پريده و ترسيده. عجله داشت، فهميدم خبرهايي است. به خانه كه رسيديم شلوغ بود. همسايه‌ها ريخته بودند توي خانه‌مان و صداي شيون مي‌آمد. سايه مرگ همه‌جا بود؛ از روي كاج بلند وسط باغچه تا حوض ميان حياط و تا توي اتاق پنجدري كه پدر را خوابانيده بودند رو به قبله. مراسم سوگواري كه تمام شد، آشنايان آمدند و نقاشخانه را باز كردند. بايد كارها را سر و سامان مي‌دادم. بلديه هم دستور داده بود كه هر كس بخواهد ساختمان بسازد، بايد نقشه بياورد. پاي درس پدر، اصول نقشه‌كشي را آموخته بودم. معمارها هم مرا مي‌شناختند، همين بود كه برايم كار آوردند.

استاد حسين چوب‌فروش از دوستان پدر بود كه به سراغم آمد. برايم سفارش آورده بود، براي بانك بازرگاني. صبح به ميدان توپخانه كه رفتيم. داشتند بانك بازرگاني را مي‌ساختند، همان‌جا بود كه با مستر «كهل» آشنا شدم. قد بلندي داشت. فارسي هم نمي‌دانست. مترجم حرف‌هايش را ترجمه مي‌كرد. گفت براي سردر بانك، طرح ايراني-اسلامي مي‌خواهد. قبول كردم.

اما قبل از شروع به كار، به مستر گفتم كه ما ايراني‌ها بد مي‌دانيم كه كاري را انجام دهيم، بعد مورد پسند واقع نشود و شما خرابش كنيد، مثل اين است كه كلنگ را به سر ما بكوبند. گفت پس چه كار كنيم؟ گفتم من اول اسكلت كار را مي‌سازم، اگر پسنديديد كار را شروع مي‌كنم. قبول كرد. اسكلت را كه ساختم پسنديد. كار را شروع كردم، از همان فردا. كار من اجراي سقف بود و سردر بانك.

مدتي طول كشيد. ديگر،‌ نقاشي را كنار گذاشته بودم و شده بودم معمار؛ همان حرفه‌اي كه پدر مي‌خواست. كار كه تمام شد خيلي پسنديدند. مستر هم خيلي خوشحال بود. بعدها هم پيشنهاد كرد تا با او به مملكتش بروم، اما نرفتم. همين خاك خودم را دوست داشتم و سرپرستي خانواده هم كه به عهده من بود.

حاج عباسعلي، معمار معارف بود كه كار سردر بانك را ديده بود و به سراغم آمد تا براي سردر مدرسه دارالفنون، ‌رسمي‌سازي كنم.

ديگر راه خودم را پيدا كرده بودم و مي‌دانستم كه بايد به معماري بپردازم. حالا مي‌توانستم همان گچ و خاك را لاي پنجه‌هايم بفشارم و آن چيزي را كه مي‌خواهم نقشي بزنم. كار را با همان شور و شوق سابق شروع كردم. تمام كه شد، مجلس شورا آتش گرفته بود و قسمتي از آن سوخته بود. همين بود كه سر و كله قربان قصري معمار پيدا شد تا مرا ببرد عمارت محروقه را تعمير كنم. پس از آتش‌گرفتن مجلس، براي تعميرات،‌ قربان قصري گرفتار مهندسي شده بود به اسم مسيو فورد. گويا فرانسوي بود. به دستور وي، ساختن سقف سالن بزرگ تنفس را شروع كرده بودند و وقتي كه مرا بردند، مسيو فورد، ‌سقفي ساخته بود فلزي و هر چه به او گفته بودند كه اين اسكلت ضعيف است، قبول نكرده بود و طاق را زده بود. من هم كه رسيدم همين را به او گفتم اما قبول نكرد.

مدتي كه گذشت،‌ سقف شكم برداشت، داشت خراب مي‌شد و مي‌ريخت، مهندس فورد هم قبول نمي‌كرد كه كار، ‌خراب است. انگار غرورش بود كه داشت فرو مي‌ريخت. و شكايت كرده بود كه اينها مرا نمي‌خواهند و از كارم عيب مي‌گيرند، اما سقف ديگر شكاف برداشته بود. در جلسه‌اي كه تشكيل شد، چند نفر وكيل بودند و قربان قصري و من. ديگر كار از كار گذشته بود، بايد فكر چاره مي‌شد. كار را سپردند به من و من گفتم كه از سابقه كار خبر ندارم ولي خطر حتمي است. نمي‌خواستند ساختمان را خراب كنند، باعث آبروريزي مي‌شد. به من گفتند كه نمي‌خواهيم كار ساخته را خراب كنيم. گفتم بدون تخريب از فرو ريختن سقف جلوگيري مي‌كنم به شرط آنكه اختيار تام داشته باشم. اختيار تام دادند. لوازم كه آماده شد، وسط سقف را چوب زدم و از پشت شروع كردم به زدن خرپا.

مهندس فورد، حيرت كرده بود، باور نمي‌كرد كه از عهده كار برآيم. گفته بود كه اگر لرزاده اين سقف را بالا ببرد، من ديگر ايران نمي‌مانم. من سقف را بالا بردم و مهندس هم به قولش وفا كرد و از ايران رفت.

تعمير عمارت محروقه كه تمام شد پس از چندي ساختمان يادبود آرامگاه فردوسي شروع شد. سال 1311 بود كه به طوس رفتم. مدتي بود كه ديگران، طرح را زده بودند و داشتند ساختمان مي‌كردند اما طرح شبيه اهرام ثلاثه مصر درآمده بود و مهندسش هم آقاي گدار بود.

ذكاءالملك فروغي، نخست‌وزير بود و رياست باستان‌شناسي را هم به عهده داشت و شكل هرم مصري براي شاعر ايراني، فروغي را به تعجب انداخته بود. مي‌خواست كه سبك ايراني باشد و هويت ما را داشته باشد. همين بود كه مرا خواسته بودند. آرامگاه تا بالاي پله‌ها بالا رفته بود و مي‌بايست بقيه كار را شروع كنم. طرحم را كه كشيدم. ماكتش را ساختم، مورد پسند كه واقع شد دست به كار شدم.

گفتند حجارباشي هم در اختيار توست. حجارباشي، حسين ترك بود. سنگ‌ها را در كارگاهش مي‌بريد و مي‌آورد. يك هفته كه گذشت، ديگر از آن هرم گدار خبري نبود. اگر به صرافت نيفتاده بودند، آرامگاه فردوسي هرمي‌شكل در مي‌آمد.

شور و شوقي براي كار داشتم. ياد نقاشي‌هاي قوللر مي‌افتادم. ماجراي اشكبوس، داستان رستم و اسفنديار و نقش رخش -اسب رستم- ميدان‌هاي مبارزه و رستمي كه همواره بزرگ‌تر از ديگران بود. حالا بالاي قبر فردوسي بودم.

بنا كه بالا مي‌رفت نوبت كنده‌كاري پاره‌اي اشعار روي سنگ‌ها رسيد.

قرار بود كه خطاط بفرستند و فرستادند. عمادالكتاب آمد. آدم درويش‌مسلكي بود و سني از او گذشته بود. قرار بود كه شعرها را بنويسد و همان بالا روي سنگ كنده مي‌شود:

به نام خداوند جان و خرد / كزين برتر انديشه برنگذرد

چند شعر ديگر هم آماده كرده بودند. با عماد در يك اتاق بوديم. روزها مشغول كار و شب‌ها، خسته و قصه‌هاي بلند. پاييز بود. هوا ديگر سرد شده بود و آفتاب زود غروب مي‌كرد. شب‌ها بلند بود؛ من و وسوسه عماد، كه خطاطي كنم؛ همين شد كه مشق خط را شروع كردم.

كارگاه سيد كه بودم، تابلوي سردر مغازه هم اگر سفارش مي‌رسيد مي‌نوشتم. دستم آماده بود و حالا فرصتي تا در كنار استاد، خط بنويسم. صداي قلم بر روي كاغذ، مروري بر تمام خاطرات پيشينم بود. از شاگردي پدرم، پدري كه خان معمارباشي بود و خان، عنواني براي معماران قابل؛ بازارچه قوام‌السلطنه، آقاي مستوفي، مدرسه كمال‌الملك و سيد، كه خدا بيامرزدش.

شاگردي عماد هم حال و هواي خودش را داشت. پير آزاده‌اي بود و بلندنظر، با كوله‌باري از كام‌ها و ناكامي‌ها.

عماد پا به سن گذاشته بود و ترسش از اين بود كه برود بالاي داربست و خط را روي سنگ، حك كند و اگر نرود، مي‌ترسيد كه سنگ‌تراش، گوشه‌اي از سنگ را بشكند. پس، قرار گذاشتيم كه من به جاي او بالاي داربست بروم و نوشته را پياده كنم و او از پايين با دوربين، كار را زير نظر بگيرد. مي‌دانست كه من وسواس دارم و دستم بر قلم ضربه نمي‌زند مگر اينكه اطمينان داشته باشم. سنگ‌هايي را كه روي آنها اشعار را مي‌كنديم، با چرخ‌دستي سنگ‌كشي بالا برده بوديم و قرار بود كه همان بالا، اشعار روي سنگ‌ها كنده شوند و كنده شدند؛ به نام خداوند جان و خرد.

براي سنگ قبر هم نوشته‌اي آماده كرده بودند: «اين مكان به ظن قوي، مدفن حكيم ابوالقاسم فردوسي طوسي، ناظم كتاب شاهنامه...» گفته بودم كه به فروغي بگويند حالا ديگر پس از اين همه خرج، چه لزومي دارد كه «به ظن قوي» را هم بنويسند.

ايجاد شك مي‌كند، به دل زائر نمي‌نشيند. نكند زائر فكر كند كه شايد زير اين همه خاك و اين سنگ قبر، استخوان‌هاي آدمي ديگر باشد و فردوسي هنوز مجهول‌المكان. اما حرفم را نپسنديدند و گفتند كه همين باشد، من هم ديگر حرفي نزدم. كار كه تمام شد، 18 ماهي طول كشيده بود. سال 1313 بود. بعد براي هزاره فردوسي آماده مي‌شدم. بايد راه مي‌افتادم و مي‌آمدم تهران، نه اينكه دلم گرفته بود، اما كاركردن، آن هم 18 ماه بر سر قبر فردوسي و حالا هم پايان كار؛ نوعي دلتنگي افتاده بود توي تنم. بايد خداحافظي مي‌كردم و راه مي‌افتادم و راه افتادم. وقتي كه آمدم مركز، يك مدال هم به من هديه كردند؛ مدال ياد بود فردوسي.

منبع: كتاب ماجراي معماري سنتي ايران به روايت استاد حسين لرزاده؛ از انقلاب تا انقلاب، نشر مولا، 1385